عنوان : سلب ماهیت از واجب تعالی
پژوهشگر: حامد رهبری
زیر نظر استاد دکتر حسینی شاهرودی
مقدمه
بعد ازاثبات وجود واجب تعالی ،اولین بحثی که طرح می شود این است که «واجب الوجود»،صرف هستی است و منزه از هر گونه ماهیت می باشد .» این ماهیت نداشتن ،که «لیس للواجب ماهیه»، مانند دیگر صفات سلبه ؛برگشتش به سلب نقص است و مرجع سلب نقص ،همانا کمال نامحدود بودن و صرف هستی بودن موصوف است ؛چون واجب هستی محض و کمال نامحدود است پس هیچ نقصی ندارد . یکی از آن نقص ها ماهیت است که برای واجب نیست وواجب الوجود همانطوری که سبوح است یعنی از هر نقص مبرا است قدوس هم می باشد یعنی از هر کمال محدودی هم منزه می باشد . زیرا کمال محدود گرچه برای موجود ممکن کمال است لیکن برای واجب الوجود نقص خواهد بود .
برای روشن شدن اصل بحث لازم است به بعضی از مبادی تصویریه آن اشاره شود وآن اینکه ماهیت بر دو مورد اطلاق می شود . مورد اول «ما یقال فی جواب ما هو»که در مقابل وجود است . مورد دوم :«ما به الشیء هوهو»و این اطلاق دوم جامع تر ازاطلاق اول است زیرا که وجود را هم شامل می شود . و منظور حکماء از اینکه می گویند «الحق ما هیته انیته» یعنی ما به الشیء هوهو، در حق عین هستی محض است و از اینکه می گویند واجب تعالی ماهیت ندارد یعنی ماهیت به معنای «مایقال» فی جواب «ماهو» ندارد. وداخل در هیچ مقوله ای نیست . جنس و فصل ندارد ؛ پس صرف هستی و هستی محض خواهد بود . و همانطوری که بحث از ماهیت نداشتن واجب مترتب بر اصل اثبات وجود او است ،همچنین زمینه بحث توحید واجب را بخوبی فراهم می کند و انسجام بین این مباحث محفوظ می ماند . زیرا اگر در این فصل ثابت شد که ماهیت واجب الوجود، هستی محض است ؛ و منزه از هر گونه ماهیت به معنای حد ونقص می باشد ، آنگاه در فصل بعد که مبحث «توحید» است می شود به خوبی از صرافت هستی واجب تعالی برای وحدانیت او برهان اقامه کرد ؛ چون «صرف الشیء لایتثنی ولایتکرر». واز آن دقیقتر می توان از راه بسیط الحقیقه بودن واجب تعالی توحید خاص را اثبات نمود (زیرا نزاهت واجب الوجود از ماهیت،هم مقدمه بیان صرافت او است و هم زمینه اثبات بساطت وی می باشد . )
درباره این مطلب که واجب تعالی منزه از ماهیت به معنای ما یقال فی جواب ما هو است .
ابن سینا ،صدرالمتألهین ،علامه طباطبائی دلایلی اقامه کرده اند ،گرچه اشکالاتی برآنها وارد شده اما
ما در اینجا فقط به دلایل آنها می پردازیم .
خداوند از نظر ابن سینا مرکب از وجود و ماهیت نیست .
ماهیت » از جمله مسائلی که متعاقب بحث بساطت و از جمله متفرعات آن است، بحث واجب است. گرچه این بحث می تواند یک بار و به طور کلی، در ذیل « داشتن یا نداشتن بحث بساطت مطرح گردد اما ویژگی آن اقتضا می کند که یک بار هم ب ه نحو خاص و با عنوانی مستقل مورد مداقه قرار گیرد؛ زیرا احکام بسیاری از آن ناشی میشود که ما را از پردازش مستقل به آنها نیز ب ینیاز می سازد. که در ضمن آن به نفی ترکیب « الشفا » بیان صریح شیخ الرئیس در مقاله هشتم از کتاب از وجود و ماهیت در مورد ذات واجب پرداخته، بیان روشنی است که نشان می دهد او برای خداوند قائل به ماهیت نبوده است:
ان واجب الوجود لایجوز ان یکون علی الصفه التی فیها ترکیب حتی یکون هناک ماهیه ما، و تکون تلک » اب نسینا، ) « الماهیه واجبه الوجود، فیکون لتلک الماهیه معنی غیر حقیقتها و ذلک المعنی وجوب الوجود .(368- 1376 ، ص 367 ) کل ذی ماهیه فهو » مبنای شیخ در نفی ماهیت از خداوند این قاعده کلی است که می گوید ما حقیقته انیته، فلا ماهیه » همو، 1379 ، ص 223 ). بنابراین اگر چه در جایی گفته می شود معلول مراد از ماهیت در این جا حقیقت شیء نیست، گرچه در مواضع دیگر گاهی ماهیت به « له معنای حقیقت هم به کار می رود و شیخ نیز خود در ذیل مطلب مذکور به آن تذکر داده .( همو، ص 224 ) « یُعنی بالماهیه فی سائر المواضع: الحقیقه، و واجب الوجود حقیقته الانیه » : است در هر اثری که شیخ در آن متعرض نفی ماهیت از واجب شده، بر عقیده خود دلیل نیز می گوید اگر وجوب وجود خود، حقیقتی است که دارای « الشفاء » اقامه نموده است. در ماهیت می باشد، می توان از نسبت آن با ماهیت او سؤال نمود به اینکه، آیا حقیقت وجوب است که « ما یقال فی جواب ماهو » 1 ماهیتی که شیخ آن را از ساحت خداوند نفی کرده است، به معنای .« معنای ما به الشیء هو هو » حکایت گر حد وجود چیزی است و نه ماهیت به وجود، غیر از آن ماهیت است یا نه؟ با فرض اول، لازم هاش این است که وجوب وجود تعلق به آن ماهیت داشته باشد، به طوری که اگر تعلق به آن ماهیت نداشته باشد، واجب الوجود نباشد که در این صورت معنای واجب الوجود این است که به واسطه شیئی ایجاد می شود که آن شیء این نیست (یعنی چیزی که غیر از این وجوب وجود است) و اگر چنین باشد لازمه اش این است که واجب الوجود، من حیث هو، واجب الوجود نباشد؛ زیرا آن شیء دیگر، این را واجب الوجود کرده است و معلوم است که چنین چیزی محال است. یعنی وقتی وجوب وجود را مطلق در نظر بگیریم، بدون اینکه آن را صفت برای آن ماهیت قرار دهیم، (محال است که آن ماهیت به وجوب وجود متصف شود، زیرا که آن نیست، « وجوب » ماهیت غیر از وجود است و واسط های هم برای اتصاف آن ماهیت به است. پس چگونه ماهیت میتواند متصف « وجود » ، چون واسطه اتصاف ماهیت به وجوب است، یعنی غیر مقید به وجود « وجود » غیر مقید به « وجوب » به وجوب شود، وقتی که صرفی که ملحق به آن ماهیت میشود. همچنین هنگامی که وجوب وجود، لاحق بر ماهیت فرض شده باشد (یعنی علیتی میان آنها نیست، بلکه ماهیت جداست و وجوب وجود هم جداست، اما مقارن هم هستند). اگر چه این وجوب وجود، گاهی مقارن آن شیء است (یعنی عین هم نیستند، بلکه دو حیثیت هستند)، پس آن ماهیت، مطلقاً نمیتواند واجب الوجود باشد و نه اینکه وجوب وجود، مطلقاً بر آن ماهیت عارض میشود؛ برای اینکه آن ماهیت در هر وقتی واجب نیست، در حالی که واجب الوجود مطلق در هر وقتی واجب است این در حالی است که حال وجود، اگر مطلقاً در نظر گرفته شود که مقید به وجوب صرفی که ملحق به ماهیت میشود، نباشد، این چنین نیست (یعنی لزوماً در هر وقتی نیست، مگر اینکه وجود واجب شود). بنابراین اگر قائلی بگوید وجود از این جهت معلول ماهیت یا معلول چیز دیگری است، هیچ مشکلی نیست (یعنی وجودی که مقید به وجوب نباشد) و دلیل آن این است که فرق است. زیرا اولی هیچ گاه « وجود مطلق » و « وجوب مطلق بالذات » استاد حسن زاده آملی میگوید: بین جایز نیست که معلول باشد، در حالی که در وجود مطلق، بعضی از مراتبش میتوانند معلول باشند ( ابن سینا،.( 1376 ، ص 369 )
می تواند معلول باشد، در حالی که وجوب مطلقی که بالذات است، معلول نیست.پس درست تر این است که بگوییم واجب الوجود بالذات، مطلقاً از حیث اینکه واجب الوجود بنفسه است، بدون آن ماهیت، هم متحقق است و اگر ممکن باشد، این ماهیت است که عارض بر واجب الوجود متحقق متقوم بنفسه میشود (نه اینکه واجب الوجود عارض بر ماهیت شود). پس واجب الوجود چیزی خواهد بود که عقل، مستقلاً به آن نظر می کند و بدون عروض، آن ماهیت عارض هم تحقق خواهد داشت؛ اما آن ماهیت چیزی نیست که عقل مستقلاً به آن نظر کند، بلکه ماهیت یک شیء دیگر است، شیء دیگری که این ماهیت لاحق او است. این مطلب با این فرض که ماهیت را از آن، آن شیء می دانست، ناسازگار است. پس واجب الوجود ماهیتی غیر از اینکه واجب الوجود است، ندارد و این همان انیت است ( اب نسینا، 1376 ، ص 369 370)
خلاصه اینکه شیخ می خواهد بگوید نسبت واجب به ماهیت آن، اگر ماهیتی فرض شود، این خواهد بود که وجوب وجود، هیچ گاه لاحق بر ماهیت نخواهد بود و اگر لحوقی در کار باشد و این امر ممکن باشد، این ماهیت است که لاحق بر وجوب وجود میشود. برهان دیگری مبنی بر اینکه واجب تعالی ماهیت ندارد، اقامه شده است که از برهان قبلی واضح تر است و آن اینکه اگر ما در ذات واجب دو حیثیت را در نظر گرفتیم حیثیت وجود و حیثیت ماهیت، در آن صورت نه حیثیت ماهیت، عین وجود خواهد بود و نه حیثیت وجود، عین ماهیت. حال از این دو حیثیت یکی را عارض بر دیگری فرض میکنیم و سؤال از چگونگی تلازم آن دو حیثیت در ذات واجب می کنیم؛ یعنی چگونه ممکن است که ماهیت واجب، وجود را همیشه داشته باشد و از آن منفک نگردد. حال اینکه عدم انفکاک به خاطر ذات ماهیت است و یا به سبب امری خارج از آن ماهیت. اگر بگوییم ذات ماهیت وجوب وجود را اقتضا می کند، معنایش این است که وجود، لازم ماهیت است و بنابراین تابع آن. و چون تابع است، نمی تواند تابع امر غیر موجود باشد؛ پس این ماهیت صرف نظر از این وجود هم، باید خودش موجود باشد تا این وجود بتواند تابع آن باشد، یعنی یک نحو علیت بین این ماهیت و وجود باید در نظر بگیریم و در واقع این وجود دوم، معلول ماهیت است و حال آنکه واجب الوجود بودن با معلولیت سازگاری ندارد. اگر بگوییم وجود داخل در ماهیت است، معنایش این است که ما هیچ تفکیکی صورت نداده ایم و حال آنکه قبلاً گفته بودیم، حیثیت وجود و ماهیت، غیر هم هستند:
بل نقول: ان الانیه و الوجود لو صارا عارضین للماهیه فلا یخلو اما ان یلزمها لذاتها او لشیء من خارج » (ابن سینا، 1376 ، ص 370 ) .
اگر وجود او عارض بر ماهیت باشد فلا یخلو: 1- ان یلزمها لذاتها محال ان یکون لذات 2- یلزمها لشی ء من خارج الماهیه فان التابع لایتبع الاموجوداً یکون الوجود لها عله فلیزم ان کون للماهیه وجود قبل وجودها و هذا محال. فکل ذی ماهیه هو معلول
شیخ بعد از اقامه دلیل، ذیل مطلب مذکور توضیح میدهد که وجود از اول تعالی بر می باشد، به شرط سلب عدم و « مجرد الوجود » ذوات ماهیت افاضه می شود، اما او خود سایر اوصافی که مختص ممکنات است. اما سایر اشیائی که دارای ماهیات هستند، ممکن مجرد » الوجودی هستند که به واسطه او بوجود میآیند. او توضیح می دهد که منظورش از وجود مطلق مشترک نیست (یعنی وجود لا به شرطی « الوجود به شرط سلب سایر الزوائد است، « شرط لا » وجود به « مجرد الوجود » که شامل همه موجودات شود)، بلکه مراد از یعنی وجودی که ابای از ترکیب دارد. اما وجودی که همه موجودات در آن شریک اند، لا به شرط است و سرانجام اینکه همه موجودات غیر از واجب، وجود شان توأم با یک زیادتی است ( اب نسینا، 1376 ، ص 370 371)
شیخ در « التعلیقات » نیز مشروح دلیل خود را مبنی بر ماهیت نداشتن واجب به صورتی « التعلیقات » شیخ در آمده، آورده است. آنچه ذیلاً می آید شکل درختی آن برهان « الشفاء » نزدیک به آنچه در ( است (همو، 1379 ، ص 323)
یا آن ماهیت خود علت انیت شمی باشددر آن صورت 1- در حالی که علت است، موجود هم هست لازم می آید دو وجود برای آن ماهیت باشد که نقل کلام به آن وجود اولی می کنیم ،
بعلاوه با وجود اول باید از وجود دومی مستغنی باشد تسلسل و محال 2 - در حالی که خود علت انیت است ، معدوم است محال است یا اینکه علت انیت آن ، امری از خارج است لازم می آید که واجب الوجود متعلق به سبب باشد محال
دلایل صدرالمتألهین بر نزاهت واجب از ماهیت :
هر چیزی که ماهیت دارد و ماهیتش عین وجودش نیست ؛ بلکه وجود برای او وصف عارضی است ؛و آن ماهیت معروض این وجود است ؛ اگر آن ماهیت بخواهد به این وجود متصّف شود و مصداق معنای موحود باشد بطوری که بتوان مفهوم موجود را از آن ماهیت انتزاع کرده و بر او حمل نمود ،نیازمند به جاعلی است که پیوند وجود و ماهیت را برقرار نماید ؛یعنی جاعلی که وجود را به آن ماهیت اعطا کند و ماهیت را به وجود متصّف سازد ؛زیرا اگر وجود عین ماهیت نشد ثبوت آن برای ماهیت ضروری و بی نیاز از جعل و ایجاد نمی باشد بلکه ،نیازمند به علت است چون ثبوت هر شیء برای نفس خودش ضروری است . «الماهیه ماهیه بالضروره والوجود وجودٌ بالضروره» . و ماده ضرورت مایه غنا و بی نیازی از سبب می باشد . زیرا جعل چیزی که موجود است و ایجاد شییء که دارای هستی است مستلزم جمع مثلین است که بازگشت آن بعد از تحلیل به جمع بین نقیضین می باشد اما ثبوت شیء برای غیر خود حتماً نیازمند به جعل است . اگر در تحلیل عقل ،ماهیت چیزی غیر از وجودش باشد و وجودش غیر از ماهیت او ،قطعاً اتصاف آن ماهیت به این وجود و ثبوت این وجود برای آن ماهیت ؛ بطوری که آن ماهیت بعد از اتصاف به وجود مصداق مفهوم موجود شود، نیاز به جاعل دارد که وجود را به ماهیت عطا کند و ماهیت را طوری قرار دهد که متصّف به وجود و مصداق موجود گردد؛ زیرا بر فرض اینکه وجود عین ماهیت نباشد نسبت به آن ،عرضی خواهد بود . و هر شیء عرضی معلل می باشد ؛پس ثبوت وجود برای ماهیت ،معلل خواهد بود در مقابل ذاتی شیء که محتاج به علت نمی باشد . اکنون که عروض این وجود بر آن ماهیت محتاج به علت است ،علت این موجود ، یا خود ماهیت است یا غیر آن و چون ممکن نیست ماهیت چیزی علت وجود خودش باشد ؛پس علت این وجود ،غیر آن ماهیت خواهد بود و وجود هر چیزی که محتاج به غیر خودش می باشد «ممکن»است ؛ پس این وجود،«وجود ممکن»خواهد بود نه «وجود واجب » .
خلاصه آنکه اگر وجود عرضی شد حتماً معلل است خواه عرضی لازم و خواه عرضی مفارق،عرضی لازم معلل به خود ذات معروض است ؛ و عرض مفارق ،معلل به غیر است . در هر دو حال «کل عرضی معلل». و در محل بحث معلل بودن وجود که عارض است به ماهیت که معروض است محال می باشد زیرا ماهیت چنانچه خواهد آمد نمی تواند علت وجود خودش باشد. و معلل بودن آن وجود به غیر معروض هم محال است ؛زیرا اگر غیر،این وجود را به ماهیت اعطا کرد ،این وجود «ممکن» خواهد بود نه واجب . پس معلل بودن این وجود بهر تقدیر محال است و چون معلل بودن آن ناشی از عرضی بودن آنست ،پس عرضی بودن آن محال است و چون عرضی بودن ناشی از ماهیت داشتن واجب الوجود است پس ماهیت داشتن او مستحیل می باشد .
حجتی که ،جهت اثبات بساطت واجب و نزاهت او از ماهیت ،در مبحث قبل نقل شد،در اینجا با اسلوب دیگر تقریر می شود.
در این تقریر،استدلال برمطلب به صورت قیاس اقترانی شرطی مطرح می شود به این صورت که اگر واجب تعالی ذاتش مولف از ماهیت و وجود باشد ، بطوری که وجودش زائد برماهیت او باشد،همان طور که می گوئیم «الف موجود است » یعنی ماهیتی است که ثبت له الوجود ،در مورد واجب تعالی هم بگوییم «واجب موجود است» یعنی ماهیتی است وراء وجود که «ثبت له الوجود»، پس آن ماهیت ذاتاً ،با قطع نظر از این وجود که عارض وی است ،نه ضروری الوجود است نه ضروری العدم ؛ پس در مقام ذات نه موجود است ونه معدوم ؛زیرا اگر ذاتاً ضروری الوجود وعین وجود باشد باز وجود دیگری را که زائد بر ذات باشد نخواهد پذیرفت . و لازمه آن این خواهد بود که ماهیت واجب بر فرض زیادت وجود بر ماهیت با قطع نظر از این وجود عارض ، در ذات خود نه موجود است و نه معدوم . چون همانطور که تحقیق آن در مسئله ماهیت گذشت ،در حریم ذات وماهیت ، نه وجود مأخوذ است تا آن ماهیت «واجب الوجود»بشود و نه عدم مأخوذ است تا آن ماهیت «ممتنع الوجود» گردد. اگر چه هر چیزی درخارج از مقام ذات ازدو طرف نقیض بیرون نیست ؛ یعنی یا موجود است و یا معدوم ؛ولی هیچ یک از دو طرف نقیض در متن ذات او مأخوذ نیست . واین قضیه شرطیه به عنوان صغرای قیاس قرار می گیرد و کبری قیاس اقترانی شرطی آنست که : هر چیزی که ذاتاً نه موجود باشد و نه معدوم ،یعنی نه عین هستی باشد و نه صرف نیستی ،«ممکن» می باشد ؛ پس اگر وجود واجب ،زائد بر ذاتش باشد ،ذاتش «ممکن» خواهد بود . زیرا چیزی که ذاتاً نه موجود است و نه معدوم ،اتصافش به وجود ،عامل و علت لازم دارد . و آن سبب یا ذات خود همان چیز است و یا شیء دیگر،بدیهی است که علتش ،خودش نخواهد بود زیرا علت وجود باید قبلاً موجود باشد و اگر ماهیت ،قبل از وجود خود موجود باشد تقدم شیء بر نفس لازم می آید که محال است ؛ پس آن سبب حتماً غیر ذات همان چیز خواهد بود ، پس هستی او معلول شیء دیگر می باشد بنابراین واجب الوجود نبوده بلکه ممکن الوجود می باشد .
زیرا ذاتی که وجود ندارد نمی تواند عامل وجود باشد شیء تا خودش محقق نباشد عامل تحقق و سبب وجود چیزی نخواهد بود . در اینجا هم وقتی ماهیت می تواند عامل وجود باشد که خودش قبلاً وجود داشته باشد ولی چون علت بر معلول در ضرورت وجود باشد که خودش قبلاً وجود داشته باشد ولی چون علت بر معلول در ضرورت وجود سبقت دارد ،وملاک تقدم ذاتی علت بر معلول ، وجوب است که همان ضرورت وجود می باشد ؛ یعنی قبلاً علت ،ضروری التحقق می شود بعداً ضرورت معلول محقق خواهد شد ؛ واگر ذات واجب بخواهد علت وجودش باشد باید قبل از وجود دارای هستی باشد و این همان تقدم شییء بر نفس است که مستحیل است . ومحذور تقدم شیء برخودش ،محذور جمع بین نقیضین است ؛ وچنانکه مکرراً بیان شده است ، «دور»مستحیل بالذات نیست ،آنچه ممتنع بالذات است ، جمع بین نقیضین است و چون برگشت «دور»به جمع بین دو نقض است ؛ یعنی شییء در عین حال که وجود ندارد وجود داشته باشد ، از این نظر محال است .
بنابراین ممکن نیست که سبب اتصاف ذات به وجود خود ذات باشد . و اگر سبب اتصاف آن ذات به وجود غیر آن ذات باشد ، پس وی در اتصاف به وجود «محتاج» غیر خواهد بود وچون محتاج به غیر است معلول آن می باشد وهیچ معلولی واجب نخواهد بود پس ممکن می باشد و ممکن شدن واجب همان محذور جمع دو نقیض را در بر دارد . بنابراین اگر واجب الوجود دارای ماهیت باشد دو فرض دارد که هر کدام مستلزم جمع بین نقیضین می باشد .
می توان گفتار حکماء را که «ممکن دارای ماهیت است وواجب ماهیت ندارد » چنین توجیه نمود که که هر چه غیر واجب است در بعضی از مراتب هستی وجود خاص به خود را ندارد و درآن مرتبه هستی که وجود مخصوص به ماهیت موجود نیست صورت علمی آن وجود دارد ،یعنی برای علت خود مثلاً معلوم است و با وجود علمی برای وی حضور علمی دارد لیکن فاقد وجود عینی وهستی خاص خود می باشد . در این مرتبه عالیه که این ماهیت ،به وجود خاصش موجود نیست برای صاحب آن مرتبه عالیه معلوم است ،یعنی به عنوان صورت علمی در مرتبه بالا موجود می باشد ولی صورت عینی و وجود خاص خود را ندارد . پس به ازای نبودن در آن مرتبه بالا صورت علمی دارد گرچه صورت عینی ندارد .
مثلاً جسم که یک وجود مادی محض است در مرتبه نفس- که وجودی مجرد درمقام ذات است نه فعل – وجود ندارد ،گرچه در مرتبه طبیعت وماده موجود است .
بالاتر ازنفس ،عقل است که موجودی است ذاتاً وفعلاً مجرد. نفس ، در مرتبه عقل وجود عینی ندارد اگر چه وجود علمی دارد . پس برای نفس ماهیتی است که این ماهیت به وجود خاص خود در مقام نفسانی موجود است ولی با همین وجود خاص ، در مرتبه عقل موجود نیست .
وهمچنین هر معلولی در مرتبه خودش موجود است ودر مرتبه علت خود، معدوم است . پس مرتبه علت ،مرتبه ای است که ماهیت معلول در آن مرتبه معدوم است ؛ خاصیت ماهیت داشتن همین است . می توان برای هر مجعولی در مرتبه جاعل و علت ، ماهیتی را فرض کرد و گفت این ماهیت در مرتبه جاعل معدوم است و در مرتبه خودش ،که مجعول است ،موجود است ، گرچه در مرتبه علت خود به وجود اعلی و اشرف موجود است اما به این وجود محدود و مقید ، که خاص خود اوست ،موجود نیست یعنی گرچه بدون تنزل یافتن در مرتبه جاعل خویش موجود است ولی درآن مرحله هنوز به وجود نازل موجود نمی باشد . زیرا واجب الوجود همانطوری که در مقام ذات خود موجود است در تمام مقام های هستی یافت می شود یعنی مرحله ای از مراحل هستی فرض نمی شود که واجب ،در آن مرحله معدوم باشد چون واجب الوجود مطلق و نامحدود است ؛ وخاصیت مطلق و نامحدود بودن آن است که محیط بر همه مراتب هستی است . نمی توان فرض نمود که واجب در مرحله ای حضور دارد ، یا به شییء احاطه وجودی ندارد . چون اگر قدرت،عین ذات است ؛ و علم ، عین ذات است ؛ احاطه ، عین ذات است ؛ همه جا علم و قدرت و احاطه واجب الوجود حضور دارد پس در همه تقدیرها ذات واجب یافت خواهد شد و این حضور همه جانبه به نحو تبادل وتناوب نیست . به این معنا که گاهی ذات ،در مرحله بالا باشد ،گاهی در مرحله متوسط ،گاهی در مرحله پائین ؛ زیرا لازمه این گونه حضور تبادلی همانا محدود بودن وجود است که منافی با اطلاق ذاتی آن است ، چه اینکه باین معنا هم نیست که گاهی به یک صورت ظهور کند وگاهی به صورت دیگر درآید . زیرا لازمه این گونه تحول همانا مادی بودن وجود است که منافی با تجرد ذاتی آن است ،بلکه در عین حال که بر مراحل عالیه اصاطه دارد در مراتب نازله نیز حضور وجودی و علمی دارد . دان فی علوّوعال فی دنوّه .
لذا نمی توان هیچ مطلبی رافرض کرد مگر آنکه واجب هم بر فرض احاطه دارد و هم بر مفروض بطوری که نمی توان هیچ شرط و یا تقدیری را تصویر کرد که در آن شرط وتقدیر، واجب وجود نداشته باشد . زیرا اگر واجب درآن تقدیر وجود نداشته باشد ؛ پس آن تقدیر را که یک امر وجودی است چه کسی آفرید ؟ پس هیچ فرضی نیست مگر آنکه مانند مفروض خود تحت احاطه علمی واجب است . نمی توان شأنی را تصور نمود مگر اینکه شأن واجب درآن محقق می باشد ؛ بلکه او خود شأنی از شئون واجب تعالی است که «لله جنود السموات و الارض» . چون از طرف همه ممکنات هر لحظه سوال است که «یسئله من فی السموات والارض»، از طرف واجب هر لحظه افاضه وپاسخ است که «کل یوم هوفی شأن» . اگر همگان در همه شوون هستی سائل اند و واجب الوجود در هر لحظه ظهور جدیدی دارد ؛ اگر همگان نیازی به او دارند او اسعاف حاجت همگان را بر عهده دارد و اگر همه محتاج اند آنهم فقط به او ، او حاجت همه را برآورده می کند و فقط خودش برآورنده حاجات است زیرا اولاً هیچ موجودی غیر ازاو «غنی» نیست . ثانیاً همه محتاجند و به غیر «او» حاجت ندارند . پس فرض ندارد شأنی در عالم باشد که واجب در آنجا ذی شأن نباشد . «وما یعلم جنود ربّک الاّ هو» . و نمی توان چیزی را تصور کرد که واجب با او معیت قیومیه و منزه از امتزاج نداشته باشد ؛ مع کل شیء لا بممارجه .
بنابراین فرض عدم برای واجب ، در مرتبه ای از مراتب جهان هستی ، فرض محال است و اگر خاصه ماهیت داشتن همین است که بیان شد و این خاصه در واجب محال است ، پس ماهیت برای واجب ممتنع خواهد بود و او صرف هستی می باشد . این بیان مانند بعضی از بیانهای دیگر مرحوم صدرالمتألهین در سایر کتابهای عقلی نظیر المباحث المشرقیه والمطارحات یافت می شود . قسمت مهم این تحقیقات ، متعلق به شیخ اشراق است که بخشی از آن را در حکمه الاشراق مطرح کرده ولی قسمت مهم آن را در المطارحات آورده است ، چه اینکه در تقریر دیگر همین مسئله از مطارحات شیخ اشراق سخن به میان می آید .
استدلال استاد علامه بر نزاهت واجب از ماهیت :
تقریری که خود استاد برای نزاهت واجباز ماهیت دارند ، جالب وتام است که در تعلیقه صفحه 55 این چنین فرمودند :«ویمکن تقریب کون ماهیته انیته(بمعنی انتفاء الماهیه عنه)بوجه آخر» اینکه می گوئیم ماهیت واجب ، عین انیت اوست یعنی انیت او عین ماهیت بمعنای ما به الشی هوهو است . ودر حقیقت ، ماهیت بمعنای ما یقال فی جواب ما هو ندارد .
«انّ لازم فرض وجوب الوجود بالذّات ثبوت الوجود له علی ایّ تقدیر» یعنی بر هر تقدیر ،واجب الوجود موجود است زیرا معنای واجب بالذات آنست که این ذات ، مشروط به شرطی نیست . با هر شرطی و با فقدان هر شرطی ، با هر قیدی و با فقد همان قید ؛ با هر تقدیری و با فرض زوال آن تقدیر، موجود است ؛ زیرا وجود ،ذاتی اوست . اگر وجود ، ذاتی او بود ؛ یعنی با همه تقادیر موجود است و با فقد همه تقادیر نیز موجود است ؛ چون اگر با تقدیر معینی موجود باشد و با تقدیر دیگر موجود نباشد ،وجود او مشروط به آن تقدیر می شود و مقید به آن قدر و اندازه ومحدود به آن مقدار خواهد بود و در این صورت ، دیگر وجود ذاتی او نخواهد بود . اگر وجود برای واجب ، ذاتی است بدان معناست که او در تمام حالات موجود و با فقد حالات نیز موجود است . هر چه که فرض شود و با هر کیفیتی تصور شود موجود است «فایّ موجود قدرنا وجوده کیفما قدرنا فهو موجود معه، ولولم نقدّر شیئاً(وهو ایضاً تقدیر)،فهوموجود» اگر هم چیزی را فرض نکنیم ، که خود این فرض نکردن هم بنوبه خود ،فرض است ،باز هم موجود است . «فله الوجود من دون قید او شرط اذلوکان وجوده مقیّداً بقید او مشروطاً بشرط لارتفع علی تقدیر ارتفاعه» اگر وجود واجب ، مقید به قیدی باشد ، پس با فرض زوال آن قید ، وجود واجب هم باید مرتفع گردد و وقتی وجودش مرتفع شود پس وجودش ذاتی او نیست و به غیر تکیه دارد .
«والمفروض ثبوته علی ایّ تقدیر، هدا خلف فهو[واجب تعالی]مطلقٌ غیر محدود». پس هستی واجب مطلق از هر قید و شرط است و هستی مطلق هیچ حدی ندارد و موجود نامحدود ماهیت ندارد زیرا ماهیت به معنای «ما یقال فی جواب ما هو»، حد شئ است و آن را از لحاظ عموم و گسترش در تحت جنس محدود می کند ، چه اینکه آن را از لحاظ خصوص و امتیاز با فصل محصور می نماید . ماهیت مرزی است که مانع می شود محدود از حد ماهوی خود بیرون رود . بنابراین واجب، که هستی نامحدود است ماهیت ندارد ؛ «فلا ماهیه له اذلو کانت له ماهیه لا متازت عن غیرها من الماهیات» زیرا اگر ماهیتی داشته باشد از ماهیت های دیگر ممتاز است و وقتی از آنها ممتاز شد در محدوده آن ماهیت ها نمی گنجد ؛ چه اینکه آنها نیز در محدوده وی نمی گنجند چون اساس ماهیت بر کثرت و اختلاف است ، پس ذات او و ماهیت او از ماهیتهای دیگر جداست در حالی که براساس اطلاق ذاتی هرگز واجب الوجود از چیزی تهی نیست و از چیزی غائب نیست و در هیچ شرط و قید و حالی مفقود نیستن ومانند آن .
تذکر :
این تقریب که «واجب منزه ازماهیت است »تقریبی بسیار تام و عمیق است و می توان همین را از بیانات صدر المتألهین استفاده کرد ؛ مخصوصاً در ذیل گفتار قبلی که فرمودند واجب مقوم هر موجود ممکن است و نیز در همین تقریر مورد انتقاد مرحوم استاد فرمودند : «ولیس هکذا واجب الوجود لانه کما یوجد فی حد ذاته یوجد فی جمیع المقامات الوجودیه»
خلاصه آنکه حد وسط این برهان براساس تقریب استاد علامه (قده) همانا اطلاق ذاتی واجب است و این اطلاق ذاتی دربسیاری از مسائل عمیق الهی مانند مسأله توحید رهگشای خوبی است ،لکن همین اطلاق ذاتی واجب را می توان در بسیاری از موارد از سخنان مرحوم صدر المتألهین استنباط نمود .
شاهرودی مباحث مربوط به تدریس اینجانب مانند سرفصل ها، عناوین پژوهشهای مربوط به درس، پژوهشهای دانشجویان در زمینه های فلسفه و عرفان و سایر دروس رشته فلسفه و حکمت اسلامی به منظور استفاده دانشجویان علاقمند ارائه خواهد شد |